داستان کوتاه...
حریم حجاب...
تازه با هم رفیق شده بودیم؛ خیلی با محبت و بی غل و غش بود. با اینکه از حجابش خوشم می آمد، اما تنبلی می کردم چادر روی سرم باشد.
یک روز که برای درس خواندن آمده بود خانه ما، همراه خودش چند تا شکلات با بسته بندی های زیبا هم آورده بود. دو تا از آنها را به من داد، خودش هم یکی از شکلات ها را باز کرد و گذاشت وسط بشقاب.
چند لحظه ای از درس خواندمان نگذشته بود که دو تا مگس مزاحم، سر و کله شان پیدا شد و یک راست رفتند سراغ شکلاتی که بدون بسته بندی بود.
من تلاش کردم مگس ها را فراری بدهم، ولی کوثر خیلی آرام گفت: «تقصیر خودشه. تا خودش را نپوشاند،مگس ها رهایش نمی کنند.»
فهمیدم که می خواهد غیر مستقیم به من درس حجاب بدهد و بگوید: مگس ها کاری ندارند که تو به خاطر تنبلی حجاب نداری آنها کارشان مزاحمت است و فقط به ظاهر نگاه می کنند؛ پس منو تو باید خیلی به حجاب ظاهرمان برسیم.»
مهرش بیشر از قبل در دلم افتاده، تا حالا نهی از منکر به این قشنگی ندیده بودم.
«برگرفته از نشریه امان»