مشامت را تیز می کنی.
عطر شکوفه های درختان،صدای تپش قلب طبیعت را می توان خوب شنید.
اما نه! کمی تیزتر شو!
عطر چوب سوخته می آید!
گویی در طبیعت آتش افروخته اند.عطر چوب سوخته را که دنبال کنی میرسی! مقصد همان جاییست که پشت دری هیزم گذاشته اند.
مردم تنها نظاره گرند.
بانویی از پشت در فریاد میکند که نمی گذارم علی را ببرید!هیزم ها شعله میکشند،لگدی به در و صدای بانو...!
مرد را کشان کشان می برند.
مردم هنوز نظاره گرند.
از مردم لب بسته می پرسم تا بدانم ماجرای اهل این خانه را.
اسمش علی است.
نام بانو،فاطمه!
فاطمه دختر پیامبرمان است.پیامبری که به مهربانی شهرت دارد.
علی فاتح جنگهای پیامبر است.علی آب آور شهرمان است.علی پدر شبگرد کوفه است.علی جانشین پیامبر است،علی...!
در بهت فرو رفته ام!این همه خوب و مظلومیت!!! بانو دست به پهلو راه می افتد.به حاکم میگوید:به خدا سوگند اگر علی را رها نکنید نفرینتان میکنم...همه جا ولوله میشود.همه باور دارند بانو را.باور دارند به نفرینی نظم جهان بهم می ریزد.
علی آزاد میشود و بانو...!فاطمه از آغوش علی به آغوش خاک سپرده میشود... و فاطمه چه مردانه پای علی نه،بلکه پای ولی خود در زمانه ای که توافقنامه غربتش را همگان امضا کردند جان داد.
برمیگردم به همان طبیعت سرسبز.چگونه میان اینهمه ظلم و مظلومیت هنوز سرسبزی طبیعت!؟
اما نه! طبیعت تو گلهایت را شکوفا کن،تو باید میوه را بارور شوی،دشت هایت را به چمن آذین ببند،رگهای تشنه ی رودهایت را سیراب کن. این اقتضای تو و مهربانی خدای من است.
اما من عطر گلهایت را با غم استشمام خواهم کرد.من سیاه پوش مظلومیت فاطمه ام... و فاطمه ای که عطر مردانگی علی را،مهربانی پیامبر را و مظلومیت حسنین را و دلشکستگی زینب را به دوش میکشد.
السلامُ علیک یا سیده نساء العالمین
السلامُ علیک ایتها المظلومة الممنوعةً حَقُها
سلام بر تو ای بزرگ زنان جهانیان،
سلام بر تو ای ستمدیده ای که از حقت منع شدی...!
نویسنده:معصومه منافی