بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور رامسر

رفتن رسیدن است.
پیوندهای روزانه
آخرین نظرات
۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۲:۵۱

به بهانه هفته دفاع مقدس!

شاید کتاب خاک های نرم کوشک رو خیلی هاتون خونده باشید، و بعضی هاتونم فقط اسمشو شنیدید و هنوز نخوندینش.

منم خیلی وقت بود دلم می خواست این کتاب و بخونم، آخه تعریفشو زیاد شنیده بودم...

تا اینکه بالاخره قسمت شد اخیراً خوندمش...

واقعا کتاب فوق العاده زیبایی بود... خاک های نرم کوشک نوشته سعید عاکف، پیرامون زندگی شهید عبدالحسین برونسی هستش...

این کتاب به پر فروش ترین کتاب در زمینه جنگ ایران و عراق تبدیل شده و تا دی ماه 1388 به چاپ یکصدم و تیراژ کلی 329000 نسخه رسیده. و همچنین در 26 خرداد 1385، مقام معظم رهبری در سخنانی به تعریف و تمجید از این کتاب پرداختند.

 هفته دفاع مقدس رو بهونه کنید و هرطور شده این کتاب و تهیه کنید و بخونید... مطمئنم مثل من از خوندنش لذت می برید.

مطمئنا آشنا شدن با فضایی که توی جبهه و پشت جبهه بوده و همچنین آشنا شدن با انسان های واقعی که از جنس نور بودن می تونه کمک بسیاری بهمون بکنه تا هر چه بهتر زندگی خودمون رو در جهت درست پیش ببریم...

"می ترسم این کتاب ها به دست شما نرسد!" (مقام معظم رهبری)

.....................................................................

هفته دفاع مقدس یادآور حادثه ای عظیم و به بار نشستن نتایجی عظیم تر در مسیر انقلاب ملت ماست و هیچ گاه از ذهن ملت محو نخواهد شد. «مقام معظم رهبری»

هفته دفاع مقدس گرامی باد.

گلگلگلگلگلگلگلگلگلگلگلگل

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۱
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور رامسر

نظرات  (۴)

شش ماهی بود می‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضی حرف‏هایش را نمی‌فهمیدم. می‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.» نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می‌خواندیم. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک‌ها که خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره‌ها هم چشم دارند. *** خوندمش. عالیه.....
کتابشو دادم رفیقم دیگه ندادش
فرمانده سرشان داد می‌زد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یک کیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن کرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحه‌هاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد می‌زد. می‌گفت: «شما که لیاقت نداشتید، نباید می‌رفتید.» بقیه ولی تحسینشان می‌کردند. مخصوصاً جرأتشان را. شب که شد غیبشان زد نزدیک سحر دیدیم دو نفر می‌آیند سمت خاکریز. از سر و کولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده ساله به نظر می‌رسیدند. *** ممنون. چقدر دیر بروز میکنین...
۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۱:۱۲ محب الزهرا
کلا کتابهای سعید عاکف همش جالبه خاک های نرم کوشک-حکایت زمستان-نسیم تقدیر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی