خاطرات اردوی جهادی...
خاطره اول:
مسابقه دو
یه روزتصمیم گرفتیم که بین بچه های پسرروستا،مسابقه برگزار کنیم.بچه هادرمحل مسابقه مستقرشدن و باشروع مسابقه همه به سمت محل پایان دویدن.نفرات اول،دوم،سوم،و..یکی پس از دیگری اومدن،الی 3نفرازبچه هاکه خبری ازشون نبود.
چنددقیقه بعد...
یه دفعه دیدیم یکی ازبچه هاکه اسمش محمدبود و میگفتن مشکل تنفسی داشت،باچهره ای برافروخته وچشم های پرازاشک ،به همراه یه امدادگر،به سمت محل پایان میاد و پشت سرش یکی دیگه ازبچه ها،درحال دویدنه..خیلی تعجب کردم.اونی که پشت سرمحمدبود، از خیلی هابزرگتروقوی تربود.این اتفاق به حس کنجکاوی من دامن زدومن رو واداشت که بابچه ها مصاحبه کنم وحس وحالشون روبپرسم،تارسیدم به سوژه اصلی.
بعدخداقوت و... بهش گفتم:فلانی،چطورشدکه ازبقیه،علل الخصوص محمدعقب افتادی وبرنده نشدی؟
گفت:خانم من دیدم محمدحالش بده وخیلی ناراحت شده که ازبقیه عقب افتاده وچشماش پرازاشکه.گفتم اگه منم ازاون جلوبزنم،ممکنه اون بیشترناراحت بشه،بخاطرهمین،من آروم ترمی دویدم تااون ازمن جلو بزنه وبگه من ازفلانی جلوزدم و یکم خوشحال بشه...!
توزندگی هرآدمی حوادث کوچیک وبزرگی رخ میده که میشه ازش درس گرفت،فرق نمیکنه اون آدم کوچیک باشه یا بزرگ واون حادثه تلخ باشه یاشیرین....
نظرشماچیه؟!
(ارسال شده توسط: فاطمه نوروزی)